پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۹

از دبستان که رفتم راهنمایی، دو تا دوست خوب داشتم که دیگر نمی دیدمشان چون رفتند یک مدرسه دیگر. تلفن هردوی آنها را داشتم اما میترسیدم به آنها زنگ بزنم. نمیدانم چرا. شاید فکر میکردم که حرف زدن پشت تلفن هیچ وقت مثل گشتن با دوستت نمیشود. هنوز هم خیلی وقتها اگر بدانم که دوستم را فقط میتوانم پنج دقیقه ببینم، ترجیح میدهم اصلا نروم و نبینمش. بالاخره دلم آنقدر تنگ شد که زنگ زدم. یکیشان خانه نبود. خیلی ناراحت نشدم، هرچند که هیچ وقت زنگ نزد. با اینکه من یک بار دیگر هم زنگ زدم و باز نبود. به آن یکی هروقت زنگ زدم، کسی جواب نداد. ولی تقویمی که شماره اش را در آن نوشته بودم هی نگاه میکردم و مثل احمقها دور نمی انداختم. حتی زنگ زدم ۱۱۸ و چک کردم که پیش شماره عوض شده یا نه و به شماره جدید هم زنگ زدم. هر چند وقت یک بار هم دوباره زنگ میزدم. حالا اگر هم جواب میداد من حرفی نداشتم که بزنم. همیشه همه حرف تلفنیمان این بود که «فردا چند تا مشق داریم؟». اما از دست دادن آخرین راه تماس برایم خیلی مشکل بود. انگار دوستم میمرد. اولی بود اما از من دور بود. دومی مرد. امروز هم یکی دیگر مرد. غصه دارم.

هیچ نظری موجود نیست: