جمعه، آبان ۲۵، ۱۳۸۶



ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهی کالحجارة او اشد قسوة و ان من الحجارة لما یتفجر منه الانهار و ان منها لما یشقق فیخرج منه الماء و ان منها لما یهبط من خشیة الله و ما الله بغافل عما تعملون

پس از آن دلهایتان همچون سنگ سخت گردید یا [ حتی ] سخت تر، چه از برخی سنگها چشمه میجوشد و بعضی دیگر از آنها میشکافند و آب از آنها بیرون می آید و پاره ای دیگر از ترس خدا فرود می آیند؛ و خداوند از آنچه میکنید غافل نیست.

سوره بقره، آیه 74

پ.ن.: من خسته شدم اینقدر دنبال عکس گشتم که با صدا میکس کنم و بگذارم اینجا. هرکس لینکی دارد که صدا آپلود کردن را در بلاگر آموزش داده، لطفا در کامنتها بگذارد.

دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶


برای پوریا:


اتفاقاتی در زندگی ما رخ میدهند که ما را مجبور به تغییر میکند. وقتی این تغییر را ایجاد میکنیم، معتقدیم که بهترین روش برای کنار آمدن با شرایط موجود است و گاهی نیز به راستی چنین است. روزهای اولی که این کار را میکنیم، هر بار در ذهنمان مرور میکنیم که چرا داریم این کار را انجام میدهیم. با جدیت دنبالش میکنیم چون دلیل و ضرورتش را میدانیم و همین باعث میشود با توجه به شرایط خاص هر موقعیت، تغییرات کوچکی در رفتارمان ایجاد کنیم، اما به مرور این تغییر تبدیل به عادت میشود. متوجه نیستیم چندی که گذشت، دیگر ضرورتی ندارد به آن کار ادامه دهیم. شاید دلیل آن این باشد که از یاد میبریم که چرا این تغییر را آغاز کرده ایم و دیگر بدون اینکه به چیزی فکر کنیم و فقط از سر عادت رفتارهای قدیممان را تکرار میکنیم. این عادتها با ما میمانند و حقه هایی میشوند که وقتی با چیز غیرمنتظره یا ناخوشایندی روبرو میشویم، خواه ناخواه به آنها تکیه میکنیم ( چیزی شبیه ادویه های طاقچه آشپزخانه. طعم هر چیز که خوب نبود اول سعی میکنیم تا با آنها درستش کنیم. ) تا از حیرت یا ناراحتیمان بکاهیم یا لااقل در حضور دیگران وانمود کنیم اتفاقی نیفتاده است تا بعد در تنهایی به آن فکر کنیم. اما از یک حقیقت غافلیم و آن اینست که ناگزیریم این عادتها را به روز کنیم. روشی که در بیست سالگی به کار میبردیم شاید دو سه سال بعد چنگی به دل نزند.

بی تفاوتی، لودگی، تنبلی و ... شاید در دوره ای از زندگی خوب باشند، اما زمانی که میگوییم "افسوس که نمیتوانیم مرزهای بی تفاوتیمان را تا بی نهایت گسنرش دهیم" به این فکر نمیکنیم که بی تفاوتی یکی از سم های زندگی است. سم هایی که به تدریج میخوریم و میدانیم که بالاخره روزی ما را میکشند.

ادامه دارد ...


پ.ن.: اینکه مطلبی را به کسی تقدیم کنم به این معنی نیست که روی کلامم با اوست، گاهی برای اینست که این فکر از حرف زدن با او در ذهنم شکل گرفته، گاهی بخشی از نوشته ام مرا به یاد او می اندازد، گاهی هم فقط دلم میخواهد چیز کوچکی را به کسی که دوستش دارم تقدیم کنم.