دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

 
خدا جون، این همه کار داریم به جهنم، دل من هم اصلا پاره آجر؛ آره، من هم خیلی دوستشون نداشتم و میخواستم با همه شون فقط تلفنی خداحافظی کنم، اما دلیل نمیشه یکی یکی بمیرند اینها. اون هم این جوری. این بابای ما گناه داره خب. همش فکر میکنه برای اینه که خواب دیده باید قربونی کنه و نکرده و اگه به حرف باباش تو خواب گوش میداد، اینا نمیمردند.
 

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸


غصه هاى دوستانم آنقدر بزرگ است كه خجالت ميكشم از غصه هاى خودم


یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸


من نميدونم من كه الان دو روز تنها شدم، دارم خل ميشم و حوصله ندارم، ميرفتم اينجا زنده ميموندم اصلا؟