پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۹

از دبستان که رفتم راهنمایی، دو تا دوست خوب داشتم که دیگر نمی دیدمشان چون رفتند یک مدرسه دیگر. تلفن هردوی آنها را داشتم اما میترسیدم به آنها زنگ بزنم. نمیدانم چرا. شاید فکر میکردم که حرف زدن پشت تلفن هیچ وقت مثل گشتن با دوستت نمیشود. هنوز هم خیلی وقتها اگر بدانم که دوستم را فقط میتوانم پنج دقیقه ببینم، ترجیح میدهم اصلا نروم و نبینمش. بالاخره دلم آنقدر تنگ شد که زنگ زدم. یکیشان خانه نبود. خیلی ناراحت نشدم، هرچند که هیچ وقت زنگ نزد. با اینکه من یک بار دیگر هم زنگ زدم و باز نبود. به آن یکی هروقت زنگ زدم، کسی جواب نداد. ولی تقویمی که شماره اش را در آن نوشته بودم هی نگاه میکردم و مثل احمقها دور نمی انداختم. حتی زنگ زدم ۱۱۸ و چک کردم که پیش شماره عوض شده یا نه و به شماره جدید هم زنگ زدم. هر چند وقت یک بار هم دوباره زنگ میزدم. حالا اگر هم جواب میداد من حرفی نداشتم که بزنم. همیشه همه حرف تلفنیمان این بود که «فردا چند تا مشق داریم؟». اما از دست دادن آخرین راه تماس برایم خیلی مشکل بود. انگار دوستم میمرد. اولی بود اما از من دور بود. دومی مرد. امروز هم یکی دیگر مرد. غصه دارم.

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

Let it go!


کل سریال لاست و فلش فروارد را که نگاه میکنی، دارد توی چشمت میکند که میتوانی و همه اش اراده خود توست. اصولا هم در فیلمها و سخنرانیها و خاطراتی که برایمان تعریف میکنند که بدانیم خواستن توانستن است، معمولا صحبت از کسی است که با اراده و همت خودش بر سختی ها غلبه کرده و کاری را انجام داده یا به چیزی دست پیدا کرده است و با یک پا تندتر از همه دویده و ... . فکر کنم برای همین، وقتی کسی درباره اراده حرف میزند، آدم بیشتر یاد توانایی انجام کارها می افتد تا انجام ندادن. ولی اگر تعریفش را نگاه کنی، میبینی که انجام ندادن کارها هم به همان اندازه مهم است. نوشته قدرت عمل یا توانایی خودداری از کارها برای دنبال کردن یک هدف. یعنی خویشتن داری هم جزء مهمی از اراده است. بعد خویشتن داری را که نگاه کنی، نوشته توانایی کنترل عواطف، رفتار و خواسته ها برای دستیابی به نوعی پاداش بعدی یا مثلا توانایی مدیریت کارآ به نفع آینده و گفته خیلی چیزها روی این توانایی اثر میگذارند که یکی از آنها رسیدن گلوکز به مغز است*. اگر قند کافی به مغز نرسد، شما نمیتوانید جلوی خودتان را بگیرید که کاری را نکنید. به عبارت دیگر، وقتی انرژی شما از حدی پایینتر میرود، دیگر نمیتوانید رفتار خودتان را به اندازه قبل کنترل کنید. تا اینجایش شاید بدیهی به نظر بیاید اما آزمایش کرده اند و دیده اند که اگر به یک گروهی بگویی نمایش کمدی را ببینید و نخندید و به گروه دیگر بگویی که اشکالی ندارد بخندی، و بعد از هر دو گروه بخواهی که کاری را انجام بدهند که صبر و حوصله میخواهد، گروه دوم بهتر انجامش میدهند**. نکته اینست یکی از نتایج این حرف این میشود که اراده آدم محدود و تمام شدنی است، حداقل آن بخشش که با خویشتنداری در ارتباط است. شبیه باطری است، چون شما وقتی دارید جلوی خودتان را میگیرید که کاری را نکنید، بدن دارد برای این کار انرژی مصرف میکند و خب اگر همین طور ادامه بدهی، انرژی ات کمتر و کمتر میشود و دیگر نمیتوانی جلوی خودت را بگیری و آن کار را میکنی. مثل اینست که باطری خالی شده و تا وقتی دوباره پر نشود، کار نمیکند. تا وقتی انرژی لازم برای مغز تامین نشده باشد، شما نمیتوانید جلوی خودتان را بگیرید. نمیتوانی هر روز به چیزی فکر کنی و در همان حال خودت را نگهداری و کاری نکنی.


خویشتنداری جلوی رفتار کردن از روی انگیزه آنی و بدون فکر قبلی عمل کردن را هم میگیرد. که حالا مثلا میگویند این رفتار بر اساس انگیزه آنی در کودکی خوب است و به شناخت محیط اطرافت کمک میکند. اما در عین حال میدانند که با اختلال کم توجهی-بیش فعالی هم در ارتباط است.


* ظاهرا مرجعش اینجاست.
** از آنها خواسته اند که با یک سری حروف کلمه بسازند. میتوانید خودتان این مقاله را بخوانید و اگر کمتر حوصله دارید، آزمایش سوم که نتایجش در جدول سه آمده، همانی است که در ویکیپدیا هم هست. بخش نتایج هم تقریبا همین حرفها را تایید میکند.

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

تصمیم گرفتن سخت هست اما سخت تر اینست که آدم مواظب تصمیمهای کوچکی باشد که لازمه رسیدن به آن تصمیم بزرگتری هستند که در ذهنت داری. فکر میکنم در مورد مسایل مهم، ارزش هدف در تصمیم گیری ما آنقدر ملموس است که بالاخره تصمیم درست را میگیریم، اما در مورد این تصمیمهای کوچک چون رابطه با هدف اصلی آنقدر روشن و واضح نیست و یا از نظر زمانی نزدیک به هدف به نظر نمیرسد، آدم در موردش کوتاهی میکند و گاهی حتی چیزها را سرسری میگیرد. مثال خوبش شاید صبح زود بیدار شدن برای کار و درس یا بدتر از آن نوشتن تکالیف باشد. دومی را فکر میکنم در پنج سال اول دانشگاه ده بار هم نکردم، یعنی در مجموع کمتر از ترمی یک بار. حرفم اینست که آدم اگر چیزی را میخواهد باید خیلی مواظب همین چیزهای کوچک به ظاهر کم اهمیت باشد. همیشه خرابکاری از همین چیزها شروع میشود.

پ.ن. این آقای دن گیلبرت استاد روان شناسی دانشگاه هاروارد است. حرف جالبی در مورد تصمیمهای ما میزند. میگوید ما در تخمین احتمال رخ دادن چیزی که مطلوب ماست یا در مورد ارزش آن، دچار اشتباه میشویم و برای همین تصمیم اشتباه میگیریم. وقایع که از ما دور میشوند، تفاوت ارزششان را کمتر حس میکنیم. سخنرانی جالبی است. فرصت کردید، گوش کنید. جالب اینکه خودش ظاهرا در جوانی میخواسته نویسنده کتابهای علمی تخیلی بشود و درس و مدرسه را رها کرده و رفته کارگاه نویسندگی خلاق اسم بنویسد و پر بوده و رفته تنها کلاسی که خالی بوده اسم نوشته: آشنایی با روان شناسی.

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

نباید شب خاطره ساخت. شب خلوت است و ساکت. شلوغ نیست که بعدها یادش کم کم در زمینه گم شود.

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

"A person should get to have a whole life."

دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۹

این رضایت نسبی حاصل از بودن در نقطه بهینه محلی، مانع بزرگی در برابر حرکت به سمت بهینه کلی است. حتی وقتی سود تغییر برایت مسلم است، ترس از دست دادن مزایای شرایط فعلی، ریسک پذیری آدم را کم میکند.

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹


دم غروب میرم استخر که دیگه پوستم بیشتر از این نسوزه. چند روزه هوا اینجا بیشتر وقتا ابریه، آب یه کم سرده. پریشب گفتم عب نداره حالا، یه خورده بگذره عادت میکنم. اولش رو با شیرجه میرم تو که دیگه به یخ کردن نرسه. بعدش هم شنا میکنم و گرم میشم. بد نبود و سرحال شدم. اومدم خونه. لباسم رو عوض کردم، رفتم عینکم رو بشورم. دیدم آب چقدر داغه. فک کردم شیر رو اشتباه باز کرده ام. شیر رو نگاه کردم، میبینم شیر آب سرده.

دیشب رفتم اولش شستم رو کردم تو آب. گفتم نه، من میتونم، رفتم تو استخر تا گردن، اومدم بیرون. خودمو سریع خشک کردم، برگشتم خونه. خلاصه گفتم بدونید استخر روباز همش اون آخرش نیست که رو آب میخوابی و ستاره ها رو تماشا میکنی و میگی آسمون چه قشنگه.

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹


دارم فکر میکنم که چرا آدمها به بچه هایشان یاد میدهند خوب باشند. اگر خوب بودن صفتیست که در زندگی واقعی کار نمیکند، چرا ما به بچه هایمان یاد میدهیم راستگو باشند و سختکوش و به دیگران کمک کنند و آنها را دوست داشته باشند و همه چیزهای دیگر. چرا وقتی هیچ جایی در دنیا و هیچوقتی در زندگی نیست که همه چیز با هم خوب و کامل باشد، بیخودی آنها را با قصه های پریان بزرگ میکنیم و بعد که بزرگ شدند تازه باید یاد بگیرند که دنیای واقعی خیلی با همه آن قصه ها فرق دارد. اگر از اول بدانند که همه چیز چطور است، زودتر عادت و بهتر زندگی نمیکنند؟