چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶

هفت هشت ساله که بودم دلم می خواست که تنهای تنها باشم تا اینکه در یکی از مجموعه داستانهای کانون، داستانی خواندم با نام "پاله تنها تو دنیا". پاله بچه ای بود که همیشه دلش میخواست در دنیا تنها باشد. بالاخره یک روز آرزویش برآورده شد. به قنادی رفت و هرچقدر که میخواست شیرینی و آجیل خورد. بعد سوار اتوبوس دوطبقه شد و خودش پشت فرمان نشست، اما چون رانندگی بلد نبود تصادف کرد. خلاصه پاله آخرش میزد زیر گریه و می فهمید خواسته اش نادرست بوده و اگر تنها باشد از پس کارهایش برنمی آید و طبق معمول این داستانها، آخرش هم از خواب می پرید.

در عالم بچگی تا چند وقت به این نتیجه رسیدم که تنها بودن در دنیا چندان هم چیز خوبی نیست و باید اول رانندگی و آشپزی و اینها را یاد بگیرم. الان که کمی بزرگتر شده ام به دلایلی نیاز دارم که کمی قانع کننده تر از دلایل پاله باشد.

هیچ نظری موجود نیست: