چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۶


به نظر می رسد که این طور باشد:

زنی نشانه ای می بیند. نمی داند چه شده، اما نگران می شود. چون نمی داند پشت پرده چه می گذرد، هر بار که آن نشانه را می بیند بیشتر نگران می شود. به مردی می گوید. مرد ابتدا فکر می کند زن گرفتار دلشوره بیهوده ای است. او کارهای دیگری دارد که باید آنها را با جدیت دنبال کند. او به محبوب، آرامش و استراحت خود احتیاج دارد و حاضر نیست آنها را برای دیگران صرف کند. زن اصرار می کند. مرد برای اینکه زن را دوست دارد و نمی تواند آشفتگی او را ببیند یا چون حوصله نگرانی او را ندارد، شروع به بررسی ماجرا می کند. معلوم می شود حق با زن بوده. مرد به زن می گوید. زن آشفته تر می شود. نمی داند چه باید کرد. فقط می خواهد این طور نباشد. مرد فکر می کند. او هم راه حلی نمی بیند. همه راههای موجود به نظرش نقص هایی دارند. با زن صحبت می کند. یک راه را انتخاب می کنند. زن ناآرام است. مرد دست به کار می شود. زن به جزئیات کار سر و سامان می دهد. مدتی می گذرد. مرد بی حوصله است و فکر می کند دیگر تلاشش را کرده است. به این می اندیشد که مسأله را رها کند. زن هنوز پیگیر است و با صبر بسیار به همه چیز رسیدگی می کند. زن بالاخره موفق خواهد شد ولی گاهگاهی نیاز دارد که مرد به او بگوید تو می توانی. هرچند مرد در همان حال در دل ِ خود می گوید این کار کندتر از آن پیش میرود که روزی به نتیجه برسد.

هیچ کس کامل نیست و این مزخرف ترین حقیقت زندگی است.

پ.ن.: این پست را یک هفته دیگر پاک می کنم، چون فکر می کنم لغات و شکلش آن طور که باید، نیست. هر کس که می خواند لطفا نظرش را در این مورد بگوید. اگر بگویید خوب است یا چیزی بگویید که بتوانم آن را بهتر کنم، می گذارم بماند.


هیچ نظری موجود نیست: