دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

 
خدا جون، این همه کار داریم به جهنم، دل من هم اصلا پاره آجر؛ آره، من هم خیلی دوستشون نداشتم و میخواستم با همه شون فقط تلفنی خداحافظی کنم، اما دلیل نمیشه یکی یکی بمیرند اینها. اون هم این جوری. این بابای ما گناه داره خب. همش فکر میکنه برای اینه که خواب دیده باید قربونی کنه و نکرده و اگه به حرف باباش تو خواب گوش میداد، اینا نمیمردند.
 

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸


غصه هاى دوستانم آنقدر بزرگ است كه خجالت ميكشم از غصه هاى خودم


یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸


من نميدونم من كه الان دو روز تنها شدم، دارم خل ميشم و حوصله ندارم، ميرفتم اينجا زنده ميموندم اصلا؟

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

حاجتمند طفلکی ای هستم. ببینم میتونید تا فردا یه جوری دعا کنید که حاجتم رو بگیرم یا نه. خداوکیلی کم کاری نکنید.

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

دوست دارم به آدمهای دور و برم نشان بدهم که دنیا آنقدرها هم جای مزخرفی نیست اما خب همیشه موفق نمیشوم. تازگی یاد گرفته ام که مأیوس نشوم. کاش توانم بیشتر بود.

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

سعدیا هر دمت که دست دهد

به سر زلف دوستان آویز


شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

انک لا تهدی من احببت و لکن الله یهدی من یشاء و هو اعلم بالمهتدین

قصص 56

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸

و تمّت کلمت ربّک الحسنی علی بنی اسرائیل بما صبروا و دمّرنا ما کان یصنع فرعون و قومه و ما کانوا یعرشون

اعراف-137

شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۸

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸

من با خیلی چیزها به امید هیجان بعدش مواجه میشوم. روش خوبی است. جلوی ترسیدن را هم میگیرد. خیلی وقتها هم همین هیجان من را جلو میبرد که کارهایی بکنم که دوستشان ندارم؛ فقط برای اینکه ببینم بعدش چه میشود. بدی اش اینست که نمیتوان در مورد همه چیز همینطور برخورد کرد، مثلا مرگ، بچه دار شدن و ...

 


پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸


دیشب گواردیولا کاری کرد که مربیهای بزرگ هم تا حالا کمتر توانسته اند بکنند. احتمالا خودش هم دیگر نتواند بکند. برای این کارها شانس هم لازم است. راستش من قبل از این فصل، دلم از گواردیولا خون بود. آخرین چیزی که از او در ذهنم بود، تفاله یک پاسور بزرگ بود در آن دورانی که بارسا پشت سر هم میباخت و گواردیولا و ابلاردو همیشه دو پای ثابت این تیم بازنده بودند. همیشه با خودم فکر میکردم اگر بروند، شاید همه چیز درست شود. اما او این فصل نشان داد همان قدر خوب است که میگویند و همان قدر فوتبال را میفهمد. وقتی دیشب پویول را گذاشت دفاع راست به جای آلوز بازی کند و توره را برد به قلب دفاع، با خودم فکر کردم چه کار احمقانه ای. اما هرچه از بازی گذشت، صحنه هایی پیش می آمد که میگفتم بابا این گواردیولا از کجا این را فهمیده بود. آخر بازی هم بعد از اینکه با همه دست داد، رفت یک گوشه استادیوم تنها ایستاد و فریاد زد. این بهترین دستمزد برای یک مرد است.

منچستر تیم خوبی بود و در کل جام چیزی از بارسلونا کم نداشت. حتی دیشب هم اول بازی عالی کار کرد. فکر میکنم گل بدی خورد و بی موقع. اما چیزی که بیشتر خوشحالم کرد، این بود که منچستر دو بار قبلی حقش نبود که قهرمان شود. واقعا در فینال خیلی خوب نبود. آن منچستر همیشگی نبود (شاید این ذات بازی فینال است چون بارسلونا هم آرسنال را در فینال با اقتدار شکست نداد) . منچستر در فینالی که با بایرن بازی کرد، اسیر دست بایرن بود. تمام بازی در دام تاکتیک بایرن گرفتار بود. در آن بازی حتی تعویضهای الکس فرگوسن هم بیشتر به دست و پا زدنهای ناامیدانه یک بازنده شبیه بود. در فینال پارسال هم واقعا چلسی روی بدشانسی قهرمان نشد و اگر جان تری روی پنالتی آخر سر نمیخورد، شاید قهرمان میشدند. تازه با اینکه لیز خورد، باز هم توپ با فاصله کمی به اوت رفت. خوبی بازی دیشب این بود که منچستر دیگر شانس نیاورد. و شاهکار بازی هم گل دوم بود که واقعا گزارشگر بازی خوب توصیفش کرد: "وقتی سلطان پاس گل این طور پاس میده، آقای گل هم این جور میزنه". قیافه فن در سار دیدنی است.





دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

فریاد میدارد رقیب،

از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا

زحمت بود بواب را

 

تا پشت در نمونی نمیفهمی چی میگه

 

پ.ن. نمیدانم چرا هم اینجا (+) و هم اینجا (+) بیت ششم را نوشته "وقتی در آیی تا میان". به نظرم مشخص است که "وقتی در آبی تا میان" درست است. در نسخه خرمشاهی که من دارم که اینطور نوشته.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸


زیاد پیش می آید که به این فکر کنم که من کلا در این دنیا به دردی میخورم یا نه. به این فکر کنم که من قرار است کار مهمی بکنم یا اینکه بشوم یکی از همینها که در رمانها آنها را با " کارمند جزء اداره ثبت " توصیف میکنند. خیلی وقتها با خودم میگویم که اگر قرار است دومی بشود، بودن یا نبودنم فرقی نمیکند. به هر حال هر آدم دیگری هم میتواند کارهای یک کارمند جزء ثبت را انجام دهد بدون اینکه در این دنیا اتفاق وحشتناکی بیفتد.

 

بعد یاد فیلم I, robot  می افتم. آنجا که Sonny ، همان ربات مظنون به قتل، میگوید "پدرم من را متفاوت از بقیه ساخته است پس کاری را هم که من قرار است انجام دهم، با کار دیگران فرق دارد". بعد با خودم فکر میکنم که همه ما آدمها هم با هم تفاوت داریم. شاید در چیزهای خیلی کوچک. اما چیزی که هست اینست که بالاخره فقط من هستم که این جورم که الان هستم. پس یک کاری در این دنیا هست که فقط من میتوانم انجام دهم چون فقط من این طوریم و هیچکس دیگر مثل من نیست. اگر من این کار را پیدا نکنم و آن را انجام ندهم، تا آخر دنیا هم هیچ کس دیگری نمیتواند آن را انجام دهد. این کار ممکن است هر چیزی باشد. من باید اینقدر بگردم تا آن را پیدا کنم چون مطمئنم هست.


چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸


شوهر عمه ام هر سال برای همه فال حافظ میگیرد و روی اسکناس مینویسد. امسال هم که من نرفتم خانه شان، فالم را داده بود به خانواده تا به دست ما برسد. این بود:

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا          ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا (+)

 

من هم در دل فحشی به ایشان و فحش دیگری هم به مرحوم حافظ دادم که لااقل تلافی ضایع شدن ما در جمع درآمده باشد.

 

این بود تا چند شب پیش که با دوستان بیرون بودیم و جوانی آمد فال بفروشد. همه فال گرفتند جز من. پرسیدند چرا، گفتم با حافظ قهرم چون ادب ندارد و سال نویی به ما اینطور گفته. جمع خندید و جوان رفت. همه فالشان را باز کردند. در یکی از پاکتها دو فال بود. دوستم یکی از آنها را داد به من که بیا این هم قسمت تو بوده و حالا همه فال داریم. ما باز کردیم ببینیم این بار چیست و این بود:

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا

 

با این وضع زندگیم در این روزها که حتی نمیدانم چه بخواهم برایم بهتر است، جدا این فال ما هم نوبر بود. مرده ها هم برای ما آره. حافظ جان شما کار و زندگی نداری؟

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۸


به زندگی ما ایرانیها که نگاه کنی میبینی پر است از کارهایی که هیچ کداممان دوست نداریم ولی باز هم همه انجامشان میدهیم. مثالش فراوان است. از عید و دید بازدید و خانه تکانی جانفرسا و یکباره اش بگیر تا خداحافظی قبل از زیارت و زیارت قبول و سوغات بعد از آن و مراسم عروسی و الخ. آنقدر همه چیز را پرحاشیه کرده ایم که خیلی وقتها از ترس حاشیه، قید اصل کار را هم میزنیم. جالب اینجاست که با اینکه خودمان از این کارها متنفریم، کسانی را که این کارها را انجام نمیدهند سرزنش میکنیم. نمیدانم چه مرضی است که خودمان را مجبور کنیم به تبعیت از این چیزها. میخواهم همه این چیزها را بریزم دور و بعد که همه گفتند چه بی ادب و از آدم به دور و فلان و بهمان، به ریش همه شان بخندم.

پ. ن. : مهمترین مشکلمان اینست که نمیدانیم خودمان قرار است از عید، زیارت، مهمانی و زندگیمان لذت ببریم یا دیگران. لذت خودمان را فدای لذت بردن دیگران میکنیم و بعد از دیگران توقع داریم حماقت ما را تکرار کنند تا شاید لذتی هم نصیب ما شود. نمیدانم چه اصراری است بر این دور باطل. چرا خودمان از منابع خودمان لذت نبریم؟

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷


در زندگی روزی هست که میفهمی هیچ چیزی به هیچ چیزی ربطی ندارد. اگر آدم خوبی باشی، لزوما بقیه هم با تو خوب رفتار نمیکنند یا مثلا اینطور نیست که هرکس بیشتر تلاش کند موفقتر باشد. حتی کسی که داناتر است یا بیشتر پول دارد هم همیشه خوشبخت تر از دیگران نیست. اگر خبیث و بدطینت باشی، خدا فرشته ها را نمیفرستد که چشمت را درآورند. اگر به کسی بدی کردی، شاید هم کوه به کوه نرسید.

 

شاید بگویند این روز، روز خوبی نیست چون بعد از آن آدم دیگر دلیلی برای تلاش ندارد؛ اما چندان بد هم نیست به خاطر اینکه همیشه میتوانی منتظر چیزهای خوب باشی. اتفاقا چیزهای خوبی که نمیدانی از کجا آمده اند و کی باید منتظر آنها باشی، لذت بیشتری هم دارند.