شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶


یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود، و کرامات مشهور، به جامع ِ دمشق درآمد و بر کنار برکه کلاسه، طهارت همی ساخت. پایش بلغزید و به حوض درافتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت. چون از نماز بپرداختند، یکی از اصحاب گفت: مرا مشکلی هست، اگر اجازت پرسیدنست؟ گفت: آن چیست؟ گفت: یاد دارم که شیخ به روی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد. امروز چه حالت بود که درین قامتی آب از هلاک چیزی نماند؟ شیخ اندرین فکرت فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر برآورد و گفت نشنیده ای که خواجه عالم علیه السلام گفت: " لی مَعَ الله ِ وقت ٌ لا یَسَعُنی فیه مَلَکٌ مقرّبٌ و لا نبیٌ مرسَل " و نگفت علی الدّوام. وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی، و دیگر وقت با حفصه و زینب درساختی. مُشاهدةُ الابرار بینَ التجلّی و الإستتار. مینمایند و میربایند.

دیدار مینمایی و پرهیز میکنی / بازار خویش و آتش ما تیز میکنی

گلستان، باب دوم


هیچ نظری موجود نیست: