جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶


برای نسیم:

کمتر پیش می آید که بگذارم چیزی در دلم بماند. حرفم را میزنم و انتظار دارم بقیه هم همینطور باشند. از اینکه کسی حرفش را نزند خیلی بدم می آید.
از بین همه احساسات فکر میکنم تنها چیزی که نه آنقدر مهارش کرده ام که دیگر به وقت نیاز هم چیزی از آن نمانده باشد، نه آنقدر افسار گسیخته که نتوانم آن را در دست داشته باشم، خشم است.
اینکه از قرآن زیاد مینویسم نشانه ایمانم نیست. از وابستگی است.
خیلی به عادتهایم فکر میکنم. خیلی زیاد. به آنهایی که دارند شکل میگیرند، به آنها که در شخصیتم نشسته اند و به آنها که نباید بگذارم بیایند.
همچنان در کمال پررویی معتقدم خواستن توانستن است.

من هم ارنستو، پاسپارتو، صدرا، آهو و گتسون و حمید را دعوت میکنم


یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶


و اصبح فؤاد أم موسی فارغا...

قصص 10


پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶


No one means all he says, and yet very few say all they mean, for words are slippery and thought is viscous.

Henry Adams


یکشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۶


برای هاشم:

... نه اینکه آدم ناباور به هیچ چیز معتقد نباشد. قضیه اینست که به همه چیز اعتقاد ندارد، یا هر زمان به چیز معینی اعتقاد دارد. فقط به شرطی به چیزی معتقد میشود که آن چیز به نحوی ادامه چیز اول باشد. این آدم نزدیک بین است و روشمند اما از افقهای وسیع دوری میکند ...

آونگ فوکو، اومبرتو اکو


شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶


یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود، و کرامات مشهور، به جامع ِ دمشق درآمد و بر کنار برکه کلاسه، طهارت همی ساخت. پایش بلغزید و به حوض درافتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت. چون از نماز بپرداختند، یکی از اصحاب گفت: مرا مشکلی هست، اگر اجازت پرسیدنست؟ گفت: آن چیست؟ گفت: یاد دارم که شیخ به روی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد. امروز چه حالت بود که درین قامتی آب از هلاک چیزی نماند؟ شیخ اندرین فکرت فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر برآورد و گفت نشنیده ای که خواجه عالم علیه السلام گفت: " لی مَعَ الله ِ وقت ٌ لا یَسَعُنی فیه مَلَکٌ مقرّبٌ و لا نبیٌ مرسَل " و نگفت علی الدّوام. وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی، و دیگر وقت با حفصه و زینب درساختی. مُشاهدةُ الابرار بینَ التجلّی و الإستتار. مینمایند و میربایند.

دیدار مینمایی و پرهیز میکنی / بازار خویش و آتش ما تیز میکنی

گلستان، باب دوم