وقتی در کنار محبوبمان هستیم، شاید از آن رو که این شادمانی همیشه دست نمیدهد، کمتر به دیگران توجه میکنیم. کارهای دیگرمان را زود سر و سامان میدهیم تا با اشتیاق نزد او بشتابیم. گاه که با او صحبت میکنیم به هم میگوییم که چرا همدیگر را دوست داریم. گاه اینها را هزار بار در گوش هم نجوا میکنیم.
کم کم دوست داشتن آن دیگری چنان مسحورمان میکند که اهمیت چیزهایی که او در ما دوست دارد، برایمان چند برابر میشود و آنچه در نظرش مهم نیست، حتی اگر پیش از این برای خودمان مهم بود، کمرنگ میشود. به خود می بالیم که چنانیم که او میخواهد و شاید آنقدر سرمست باشیم که با خود بگوییم چه اهمیتی دارد دیگران چه میخواهند. غافلیم از آنکه آنچه او میگوید گرچه دروغ نیست، اما تمام حقیقت هم نیست؛ چون او ما را دوست دارد، همان طور که هستیم.
پ.ن.: به حکم ارادتی که خدمت استاد داریم، بد نیست این را هم بخوانید:
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود؛ و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن بشره او معاملتی داشت. و وقتی که به خلوتش دریافتی، گفتی:
نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى / که یاد خویشتنم در ضمیر مى آید
ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم / وگر مقابله بینم که تیر مى آید
باری پسر گفت آن چنان که در آداب درس من نظری میفرمایی، در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی، که مرا آن پسند همینماید، بر آنم اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی کنم. گفت: ای پسر این سخن از دیگری پرس، که آن نظر که مرا با تست، جز هنر نمیبینم.
چشم بداندیش که برکنده باد / عیب نماید هنرش در نظر
ور هنری داری و هفتاد عیب / دوست نبیند بجز آن یک هنر
سعدی، گلستان، باب پنجم - در عشق و جوانی